مباهله، دومین معجزه ماندگار حضرت خاتم(صلی الله علیه و آله وسلم) است که نه به عنوان یک رویداد تاریخی که در یک برهه از زمان و در یک محدوده جغرافیایی خاص به وقوع پیوسته باشد بلکه به عنوان یک قاعده عمومی و یک معجزه همیشه زنده، در طول اعصار و امصار، همچنان در بستر تاریخ، هماورد میطلبد. آنچه میخوانید گزارشی است از پارهای از مباهلات انجامشده در طول تاریخ.
نویسنده: شکوری_شبکه تخصصی قرآن تبیان
بنا بر تقویم تاریخ اسلام، روز بیست و چهارم «ذیالحجه»، روزی است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) مسیحیان نجران را که درباره پندار الوهیت حضرت مسیح (علیهالسلام)، تسلیم منطق و برهان نشدند، به مباهله فراخواند. آیه ۶۱سوره مبارکه آل عمران به این رویداد بزرگ و اعجاز گونه تاریخی اشاره دارد.
پیرامون شان نزول کریمه یادشده و رخداد باشکوه مباهله به عنوان مهمترین دلیل اثبات امامت و افضلیت حضرت امیر (علیهالسلام) بر دیگر صحابه، فراوان سخن رفته و میرود اما آنچه کمتر بدان پرداخته شده، دو موضوع است:
نخست. طرح مسئله «مباهله» به عنوان دومین معجزه ماندگار حضرت خاتم (صلی الله علیه و آله وسلم).
دوم. گزارش مستند مباهلات صورتپذیرفته در طول تاریخ.
راقم این چند پارهخط، موضوع نخست را پیشتر، در نوشتاری مجزا با همین عنوان در اینجا قلمی کرده است و اینک در این روز فرخنده، بر آن است تا موضوع دوم یعنی سوابق تاریخی مباهله را بهاختصار گزارش دهد.
چنانکه گذشت، «مباهله»، سنت همیشه جاری اسلام است و آنجا که شمشیر برهان برنده نیست و حتی نمیتوان با جدال احسن خصم را خلع سلاح کرد، میتوان به سلاح “مباهله” تجهیز شد تا به مدد آن حق از باطل و آب از سراب بازشناخته شود. بنا بر گزارش حاضر، در طول تاریخ مباهلات متعددی به وقوع پیوسته است که در بیشتر موارد، تهدید به مباهله بوده و جز در موارد نادر، مباهله به مرحله عمل نرسیده است. مجموع این مباهلات تاریخی، بنا بر احصاء این قلم، ۹ مورد است که ذیلاً گزارش میشود:
داستان مشهور مباهله پیامبر (صلیالله علیه و آله وسلم) با مسیحیان نجران که آیه شریفه: «فَمَنْ حَآجَّک فِیهِ مِنۢ بَعْدِ مَا جَآءَک مِنَ ٱلْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا۟ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَکمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَکمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ ٱللَّهِ عَلَی ٱلْکٰذِبِینَ» (آل عمران/۶۱) بدان اشاره دارد، را میتوان نخستین مباهلهای دانست که در تاریخ اسلام رخ داده است.
پیامبر اسلام (صلیالله علیه و آله وسلم) افزون بر نصرانیهای نجران، جماعتی از یهود را نیز به مباهله فراخوانده است. مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر گرانسنگ المیزان میگوید:
«وقتی آیه شریفه:” فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکمْ …” نازل شد، رسول خدا (صلیالله علیه و آله وسلم) فرستاد تا علی و فاطمه و حسنین (علیهمالسلام) بیایند و یهود را دعوت کرد برای اینکه با آنان ملاعنه کند، جوانی از یهودیان گفت: وای بر شما مگر دیروز نبود که با برادرانتان که بعداً به صورت میمون و خوک مسخ شدند عهد بستید که هرگز ملاعنه نکنید، یهود این تذکر را که شنیدند، از ملاعنه منصرف گشتند. (۱)
بنا به گفته مرحوم علامه، این روایت مؤید این احتمال است که ضمیر در جمله:” فَمَنْ حَاجَّک فِیهِ” به کلمه:” حق” در جمله:” الْحَقُّ مِنْ رَبِّک” برگردد، و معنای جمله چنین باشد” پس هر کس که بر سر حق با تو بگو مگو کرد به او بگو …” در نتیجه این نظریه تأیید میشود که حکم مباهله مخصوص داستان نصارای نجران نبوده و معلوم میشود رسول خدا (صلیالله علیه و آله وسلم) تنها با این طایفه مباهله نکرده بلکه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با یهود هم بوده است. (۲)
محدثین و اعلام علمای شیعه بر این باورند که روایت زیارت عاشورا به سه طریق به امام معصوم میرسد:
اول: طریق علقمه بن محمد حضرمی؛
دوم: طریق مالک بن اعین جهنی؛
سوم: طریق صفوان بن مهران جمال.
راوی طریق سوم، ابوعبدلله صفوان، از شاگردان مورد اطمینان امام صادق و امام کاظم (علیهماالسلام) بوده که در کوفه میزیسته و به شغل اجاره دادن شتر، اشتغال داشته است. به همین دلیل نیز بدو، جمّال (جمل = شتر) میگفتند.
«یکی از حوادث شگفتانگیز زندگی صفوانی که حکایتگر درون پاک و باور عمیق او به حقّانیت و اصالت مذهب شیعه است، داستان مباهله او با یکی از دانشمندان اهل سنت است.
نجاشی میگوید: صفوانی نزد پادشاهان روزگار خود از منزلت والایی برخوردار بود. رمز شکوه و عظمت او، این بود که در نزد پادشاه موصل ـ امیر ناصرالدین ابن حمدان ـ با قاضی موصل در مورد امامت مباحثه کرد و بعد از بحث و جدال فراوان، نتوانستند یکدیگر را در مقابل دلیل و برهان خویش قانع سازند، تا این که کار به «مباهله» کشید. ابوعبداللّه صفوانی به قاضی موصل گفت: آیا با من مباهله میکنی؟ قاضی موصل پذیرفت. صفوانی روز بعد، با او به این کیفیّت مباهله کرد که انگشتان خویش را داخل انگشتان او قرار داد. بعد از انجام مراسم مباهله، هردو از مجلس خارج شدند و به سراغ کار خود رفتند. قاضی موصل هر روز نزد امیرموصل میشتافت و با او دیدار میکرد. دو روز گذشت و از قاضی خبری نشد. امیر گفت: پیگیری کنید و ببینید که چرا قاضی به این جا نیامده است؟ فرستاده امیر موصل به دنبال قاضی رفت و بعد از مدتی پیش امیر آمد و چنین گزارش داد: از همان زمان که قاضی از نزد شما رفت، دچار تب شد و کف دست او که برای مباهله بهسوی صفوانی دراز کرده بود، متورّم و سیاه شد و روز بعد، مرد. این داستان باعث شد که محبوبیت صفوانی در نزد پادشاهان زمان بیشتر شود.»(۳)
هنگامی که امام جواد (علیهالسلام) به دستور معتصم عباسی به وسیله زهری مسموم شدند، احساس کردند در سفر آخرت قرار گرفتهاند، لذا در مورد جانشینشان بعد از خود، به بیان وصیتی پرداختند که در ذیل آمده است:
«خیرانی» میگوید: پدرم که خدمتکار خانه امام جواد (علیهالسلام) بود میگفت شخصی به نام «احمدبن محمدبن عیسی» هر شب هنگام سحر به خانه امام جواد (علیهالسلام) میآمد تا از وضع بیماری آن حضرت با خبر شود، اکنون ماجرا را از زبان پدر خیرانی بشنوید:
میان امام جواد (علیهالسلام) و من شخصی به عنوان رسول واسطه بود، وقتی او به خانه امام جواد (علیهالسلام) میآمد، احمد میرفت، روزی من با رسول خلوت کردم و رسول گفت: آقایت (امام جواد) به تو سلام میرساند و میفرماید من از دنیا میروم و بعد از من، مقام امامت به پسرم علی بن محمد میرسد و او بعد از من همان حق را بر گردن شما دارد که من بعد از پدرم بر شما داشتم.
سپس رسول رفت، با اینکه سخن من با او محرمانه بود، احمد که در گوشهای پنهان شده بود، سخن ما را شنید و به من گفت: رسول به تو چه گفت؟ گفتم: سخن خیری بود، احمد به من گفت: سخن رسول را شنیدم، آن را از من پنهان مکنف (سپس آنچه شنیده بود بیان کرد)، من به احمد گفتم، اینکه سخن محرمانه ما را شنیدی برای تو روا نبود، زیرا خداوند میفرماید: «و لاتجسّسوا»، تجسس نکنید. اکنون که شنیدهای، این گواهی را که امام بعد از امام جواد (علیهالسلام) حضرت هادی (علیهالسلام) است را پیش خود نگهدار تا هنگامی که به آن گواهی نیاز شد، گواهی ده.
در هنگام صبح شد، من یعنی «خیرانی»، خدمتکار خانه امام جواد (علیهالسلام) همان خبر رسول که امام بعد از امام جواد (ع)، حضرت هادی (علیهالسلام) است را در ده برگ نوشته و مهر کردم و مخفیانه به ده نفر از بزرگان قوم دادم و به هر یک از آنان گفتم: اگر من قبل از آنکه این برگه را از شما مطالبه کنم، از دنیا رفتم، آن را باز کنید و مضمونش را به اطلاع مردم برسانید.
هنگامی که امام جواد (علیهالسلام) از دنیا رفت، من طبق دعوت «محمدبن فرج» به خانه او رفتیم، دیدیم دوستان در خانه او جلسه تشکیل دادهاند، در آن جلسه برگهها را از آن ده نفر دریافت کردم و نوشته آن برگهها را برای حاضران خواندم، حاضران نیز گفتند: خوب بود که گواه دیگری نیز میداشتی، من گفتم: خداوند آن گواه را نیز ایجاد کرده، آنگاه به ابوجعفر اشعری (همان احمدنامبرده) که در آنجا حاضر بود گفتم: آنچه از رسول شنیدی، اکنون گواهی بده.
احمد منکر شد و به دروغ گفت: چیزی نشنیدهام، من احمد را به مباهله طلبیدم، یعنی به او گفتم: با هم دعا کنیم و از خدا بخواهیم عذابش را بر آن کس که دروغگوست برساند، احمد اقرار کرد و گفت: آری! من این پیام (امام جواد (علیهالسلام) توسط رسول) را شنیدم و این (مقام امامت) شرافتی بود که دوست داشتم به مردی از عرب برسد، نه عجم. در این هنگام، همه حاضران به امامت حضرت هادی (علیهالسلام) بعد از امام جواد (علیهالسلام) اعتقاد یافتند. (۴)
بنا بر گفته مرحوم علامه طباطبایی (ره) حکم مباهله مخصوص داستان نصارای نجران نبوده و معلوم میشود رسول خدا (صلیالله علیه و آله وسلم) تنها با این طایفه مباهله نکرده بلکه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با یهود هم بوده است
مترجم المیزان، موسوی همدانی در پاورقی مجلد سوم ترجمه المیزان، ذیل آیه مباهله، به داستان مباهله یک مسیحی دیرانی با یک یهودی اشاره کرده است که طرف یهودی که ادعای کذب روا داشته است، فی المجلس آتش میگیرد. (۵) بنا به گفته ایشان، تفصیل این ماجرا را مرحوم مجلسی در مجلد دهم از طبع جدید بحار الانوار، صفحه ۶۸ آورده است.
در کتاب الملهوف، اثر گرانسنگ سید بن طاووس آمده است که:
«بُرَیر بن خُضَیر ـ که مردی زاهد و عابد بود ـ به میدان قدم نهاد و یزید بن معقل به رزم او آمد. قرار گذاشتند مباهله کنند و از خدا بخواهند که هر یک از آن دو بر باطل است، به دست آن که بر حق است، کشته شود. پس با هم به رزم پرداختند و بریر، او را کشت.»(۶)
شیخ طوسی مشهور به شیخ الطائفه، در کتاب الغیبه به نقل از ابو علی بن همّام مینویسد:
محمّد بن علی شَلمَغانی عَزاقری، به شیخ حسین بن روح پیغام داد و از او خواست که با وی مباهله کند و گفت: من نماینده آقا هستم، و به من امر شده که اظهار علم [و نمایندگی] کنم و من هم آن را در پنهان و آشکارا اظهار کردم. [اگر قبول نداری که من نماینده هستم،] با من مباهله کن.
شیخ رضی الله عنه در جوابش پیغام داد که: هر یک از ما جلوتر از دیگری رفت (مُرد)، او محکوم است. عزاقری جلوتر مُرد. او را کشتند و به دار آویختند و ابن ابی عون نیز با او دستگیر شد. این واقعه در سال ۳۲۳ بود. (۷)
آیت الله نوری همدانی در درس خارج فقه داستان مباهله شیخ جعفر کاشف الغطاء فقیه بزرگ حوزه علمیه نجف با یکی از علمای اخباری را اینگونه نقل کردند:
«در زمانی که شیخ جعفر کبیر (صاحب کتاب کشف الغطاء) به ایران آمده بود، شیخ محمد اخباری مردم را تبلیغ میکرد. شیخ جعفر گفت خوب مباحثه کنیم حاضر شد و شیخ جعفر او را محکوم کرد؛ ولی مجاب نمیشد و لجاجت به خرج میداد. شیخ جعفر گفت باشد اعلام کنید که فردا در یک بیابانی در تهران با هممباهله کنیم. در آنجا از خدا میخواهیم هر کس که باطل است بمیرد. در تهران مردم را خبر کردند. آن روز غوغایی بود. همهٔ مردم تهران در بیابان وسیعی جمع شده بودند و منتظر آمدن شیخ جعفر و شیخ محمد اخباری برای مباهله. شیخ جعفر آمد, وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و ایستاد. ولی شیخ محمد اخباری از ترس نیامد.»(۸)
یکی از مفاخر جهان اسلام در روزگار ما، که به مدارج بالای علمی و عرفانی دست یازیده است، علامه ذوالفنون، حسنزاده آملی است. ایشان در آثار خود، قائلان به عقیده تحریف قرآن را به مباهله فراخوانده است که تفصیل این ماجرا را میتوانید از همین قلم، دراینجا بخوانید!
۱٫ ترجمه تفسیر المیزان، ج ۳، ص ۳۷۰٫
۲٫ همان.
۳٫ مجله فرهنگ کوثر، تابستان ۱۳۸۱، شماره ۵۴٫
۴٫ نگاهی برزندگی امام هادی (علیهالسلام)، محمد محمدی اشتهاردی، صص ۲۲۷-۲۲۵٫
۵٫ ترجمه تفسیر المیزان، ج ۳، ص ۳۷۰٫
۶٫ دانشنامه قرآن و حدیث، محمدی ری شهری، ج ۱۶، ص ۱۵۹٫
۷٫ همان.
۸٫ درس خارج فقه معظم له، کتاب جهاد، تاریخ
مدینه اولین باری است که میهمانانی چنین غریبه را به خود میبیند. کاروانی متشکل از شصت میهمان ناآشنا که لباسهای بلند مشکی پوشیدهاند، به گردنشان صلیب آویختهاند، کلاههای جواهرنشان بر سر گذاشتهاند، زنجیرهای طلا به کمر بستهاند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباسهای خود نصب کردهاند.
وقتی این شصت نفر برای دیدار با پیامبر، وارد مسجد میشوند، همه با حیرت و تعجب به آنها نگاه میکنند. اما پیامبر بیاعتنا از کنار آنان میگذرد و از مسجد بیرون میرود هم هیأت میهمانان و هم مسلمانان، از این رفتار پیامبر، غرق در تعجب و شگفتی میشوند. مسلمانان تا کنون ندیدهاند که پیامبر مهربانشان به میهمانان بیتوجهی کند به همین دلیل، وقتی سرپرست هیأت مسیحی علت بیاعتنایی پیامبر را سؤال میکند، هیچ کدام از مسلمانان پاسخی برای گفتن پیدا نمیکنند.
تنها راهی که به نظر میرسد، این است که علت این رفتار پیامبر را از حضرت علی بپرسند، چرا که او نزدیکترین فرد به پیامبر و آگاهترین، نسبت به دین و سیره و سنت اوست. مشکل، مثل همیشه به دست علی حل میشود. پاسخ او این است که:
«پیامبر با تجملات و تشریفات، میانهای ندارند؛ اگر میخواهید مورد توجه و استقبال پیامبر قرار بگیرید، باید این طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذارید و با هیأتی ساده، به حضور ایشان برسید.»
این رفتار پیامبر، هیأت میهمان را به یاد پیامبرشان، حضرت مسیحی میاندازد که خود با نهایت سادگی میزیست و پیروانش را نیز به رعایت سادگی سفارش میکرد.
آنان از این که میبینند، در رفتار و کردار، این همه از پیامبرشان فاصله گرفتهاند، احساس شرمساری میکنند. میهمانان مسیحی وقتی جواهرات و تجملات خود را کنار میگذارند و با هیأتی ساده وارد مسجد میشوند، پیامبر از جای برمیخیزد و به گرمی از آنان استقبال میکند. شصت دانشمند مسیحی، دور تا دور پیامبر مینشینند و پیامبر به یکایک آنها خوشامد میگوید، در میان این شصت نفر، که همه از پیران و بزرگان مسیحی نجران هستند، «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبیل» نیز به چشم میخورند. پیداست که سرپرستی هیأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهی به شرحبیل و دیگر همراهان خود میاندازد و با پیامبر شروع به سخن گفتن میکند: «چندی پیش نامهای از شما به دست ما رسید، آمدیم تا از نزدیک، حرفهای شما را بشنویم».
پیامبر میفرماید:
«آنچه من از شما خواستهام، پذیرش اسلام و پرستش خدای یگانه است».
و برای معرفی اسلام، آیاتی از قرآن را برایشان میخواند.
اسقف اعظم پاسخ میدهد: «اگر منظور از پذیرش اسلام، ایمان به خداست، ما قبلاً به خدا ایمان آوردهایم و به احکام او عمل میکنیم.»
پیامبر میفرماید:
«پذیرش اسلام، علایمی دارد که با آنچه شما معتقدید و انجام میدهید، سازگاری ندارد. شما برای خدا فرزند قائلید و مسیح را خدا میدانید، در حالی که این اعتقاد، با پرستش خدای یگانه متفاوت است.»
اسقف برای لحظاتی سکوت میکند و در ذهن دنبال پاسخی مناسب میگردد. یکی دیگر از بزرگان مسیحی که اسقف را درمانده در جواب میبیند، به یاریاش میآید و پاسخ میدهد:
«مسیح به این دلیل فرزند خداست که مادر او مریم، بدون این که با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورد. این نشان میدهد که او باید خدای جهان باشد.»
پیامبر لحظهای سکوت میکند.
ناگهان فرشته وحی نازل میشود و پاسخ این کلام را از جانب خداوند برای پیامبر میآورد. پیامبر بلافاصله پیام خداوند را برای آنان بازگو میکند: «وضع حضرت عیسی در پیشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است که او را به قدرت خود از خاک آفرید...»1
و توضیح میدهد که «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدایی کند، حضرت آدم که نه پدر داشت و نه مادر، بیشتر شایسته مقام خدایی است. در حالی که چنین نیست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.»
لحظات به کندی میگذرد، همه سرها را به زیر میاندازند و به فکر فرو میروند. هیچ یک از شصت دانشمند مسیحی، پاسخی برای این کلام پیدا نمیکنند. لحظات به کندی میگذرد؛ دانشمندان یکی یکی سرهایشان را بلند میکنند و در انتظار شنیدن پاسخ به یکدیگر نگاه میکنند، به اسقف اعظم، به شرحبیل؛ اما... سکوت محض.
عاقبت اسقف اعظم به حرف میآید:
«ما قانع نشدیم. تنها راهی که برای اثبات حقیقت باقی میماند، این است که با هم مباهله کنیم. یعنی ما و شما دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم که هر کس خلاف میگوید، به عذاب خداوند گرفتار شود.»
پیامبر لحظهای میماند. تعجب میکند از اینکه اینان این استدلال روشن را نمیپذیرند و مقاومت میکنند. مسیحیان چشم به دهان پیامبر میدوزند تا پاسخ او را بشنوند.
در این حال، باز فرشته وحی فرود میآید و پیام خداوند را به پیامبر میرساند. پیام این است:
«هر کس پس از روشن شدن حقیقت، با تو به انکار و مجادله برخیزد، [به مباهله دعوتش کن] بگو بیایید، شما فرزندانتان را بیاورید و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بیاورید و ما هم زنانمان. شما جانهایتان را بیاورید و ما هم جانهایمان، سپس با تضرع به درگاه خدا رویم و لعنت او را بر دروغگویان طلب کنیم.»2
پیامبر پس از انتقال پیام خداوند به آنان، اعلام میکند که من برای مباهله آمادهام. دانشمندان مسیحی به هم نگاه میکنند، پیداست که برخی از این پیشنهاد اسقف رضایتمند نیستند، اما انگار چارهای نیست.
زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مکان آن صحرای بیرون مدینه تعیین میشود.
دانشمندان مسیحی موقتاً با پیامبر خداحافظی میکنند و به اقامتگاه خود باز میگردند تا برای مراسم مباهله آماده شوند.
صبح است، شصت دانشمند مسیحی در بیرون مدینه ایستادهاند و چشم به دروازه مدینه دوختهاند تا محمد با لشکری از یاران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پیدا کند.
تعداد زیادی از مسلمانان نیز در کنار دروازه شهر و در اطراف مسیحیان و در طول مسیر صف کشیدهاند تا بینندة این مراسم بینظیر و بیسابقه باشند.
نفسها در سینه حبس شده و همه چشمها به دروازه مدینه خیره شده است.
لحظات انتظار سپری میشود و پیامبر در حالی که حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدینه خارج میشود. پشت سر او تنها یک مرد و زن دیده میشوند. این مرد علی است و این زن فاطمه.
تعجب و حیرت، همراه با نگرانی و وحشت بر دل مسیحیان سایه میافکند.
شرحبیل به اسقف میگوید: نگاه کن. او فقط دختر، داماد و دو نوة خود را به همراه آورده است.
اسقف که صدایش از التهاب میلرزد، میگوید:
«همین نشان حقانیت است. به جای این که لشکری را برای مباهله بیاورد، فقط عزیزان و نزدیکان خود را آورده است، پیداست به حقانیت دعوت خود مطمئن است که عزیزترین کسانش را سپر بلا ساخته است.»
شرحبیل میگوید: «دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جانهایمان. پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.»
«آری، علی برای محمد از جان عزیزتر است. در کتابهای قدیمی ما، نام او به عنوان وصی و جانشین او آمده است...»
در این حال، چندین نفر از مسیحیان خود را
استشهاد به واقعه مباهله و استناد به همراهى على و همسر و دو فرزند او با رسولخدا
۱ ـ در کلام امام على علیهالسلام:
به دنبال امتناع علىعلیه السلام از بیعت با ابوبکر، میان آن حضرت و
ابوبکر بحث و گفتگویى درگرفت. ابوبکر با تمسک به حدیثى از رسولخدا درصدد
توجیه کار خویش بود و در مقابل علىعلیه السلام با او احتجاج مىکرد و از
او در مورد شایستگیهاى خود اعتراف مىگرفت و شبیه همین احتجاج را آن حضرت
با اصحاب شورى بعد از مرگ عمر نیز داشت. هر دو حدیث به حدیث منا شده معروف
است و در هر دو جا آن حضرت به واقعه مباهله و همراهى خود و همسر و دو
فرزندش با رسولخدا اشاره مىکند و آنها سخن او را تأیید مىکنند.
در حدیث اول آمده است: «فانشدک بالله أبى برز رسولالله و بأهلى وولدى فی مباهله المشرکین ام بک و باهلک و ولدک» قال ابوبکر: «بل بکم». (۱)
و در حدیث دوم آمده است:
«نشدتکم
بالله هل فیکم احد اخذ رسولاللهصلى الله علیه وآله وسلم بیده وید امرأته
و ابنیه حین اراد ان یباهل نصارى اهل نجران غیرى؟ قالوا: لا. (۲)
حدیث نقل شده در مورد دوم بدین تعبیر نیز وارد شده است:
«افتقرون أن رسولالله صلىالله علیه و آله حین دعا اهل نجران الى المباهله انه لم یأت الا بى و بصاحبتى و إبنى؟
قالوا اللهم نعم». (۳)
در روایت معروف دارقطنى که ابنحجر در الصواعق المحرقه نیز آورده است، حدیث منا شده چنین نقل شده است:
«انشدکمالله هل فیکم احد اقرب الى رسولالله فی الرحم منى و من جعله نفسه و ابناءه ابناءه و نسائه نسائه غیرى؟
قالوا اللهم لا». (۴)
غیر از حدیث منا شده در موارد دیگر نیز امیرالمؤمنین به واقعه مباهله اشاره
کرده است و از آن موارد است که آوردهاند جماعتى نزد آن حضرت آمدند و
گفتند از بالاترین مناقب خود براى ما بگو پس حضرتش به ترتیب از واقعه
«سدالابواب»، مباهله، ابلاغ سوره برائت بر مشرکین، تعبیر قرآن از او به
«اذن» [در آیه «و تعیها اذن واعیه» (الحاقه / ۱۲)]
نزول آیه «اجعلتم سقایه الحاج…» (توبه/ ۱۹) در حق او و واقعه غدیر خم یاد
مىکند و در ضمن شرح واقعه مباهله مىفرماید که رسولخداصلى الله علیه وآله
وسلم دست من و حسن و حسین و فاطمه را گرفت و براى مباهله بیرون رفت. (۵)
در روایتى دیگر که شبیه بدین روایت است امام صادقعلیه السلام مىفرماید:
از امیرالمؤمنین در مورد فضائلش سؤال شد آن حضرت برخى را شمرد. بدو گفتند
بیشتر بگو. حضرت فرمود دو پیشواى دینى از مسیحیان نجران به نزد رسولخدا
آمدند و در مورد عیسى با آن حضرت سخن گفتند. آنگاه خداوند این آیه را
فرستاد «ان مثل عیسى عندالله کمثل آدم…» سپس پیغمبر وارد خانه شد و دست على
و حسن و حسین و فاطمه «سلامالله علیهم اجمعین» را گرفت و بیرون آمد و کف
دستش را به سوى آسمان گرفت و انگشتانش را باز کرد. آنها را به مباهله
فراخواند . (۶)
در حدیث مفصلى که آن حضرت هفتاد منقبت از مناقب خود را مىشمارد به عنوان
سى و چهارمین منقبت خود مىفرماید: نصارى چیزى را ادعا کردند پس خداوند در
مورد آنان این آیه را فرستاد «فمن حاجک فیه…» پس نفس من نفس رسولخداست و
«نساء» همان فاطمه است و «ابناء» حسن و حسین مىباشند سپس آن قوم پشیمان
شدند و از رسولخدا خواستند که آنان را از مباهله معاف دارد و رسولخدا
آنها را معاف داشت. قسم به خدایى که تورات را بر موسى و فرقان را بر
محمدصلى الله علیه وآله وسلم فرستاد اگر با ما به مباهله برمىخواستند هر
آینه به صورت میمونها و خوکهایى مسخ مىشدند. (۷)
۲ ـ در کلام امام حسن بن على علیهالسلام
آن حضرت بعد از صلح با معاویه در حضور او خطبهاى خواند و در ضمن آن
فرمود جدم در روز مباهله از میان جانها پدرم و از میان فرزندان مرا و
برادرم حسین را و از میان زنان فاطمه مادرم را آورد پس ما اهل او و گوشت و
خون او هستیم. ما از او هستیم و او از ماست.
عبارت آن حضرت چنین بود «ایها الناس
انا ابن البشیر و انا ابن النذیر و انا ابن السراج المنیر… فاخرج جدى یوم
المباهله من الانفس ابى و من البنین انا و اخى الحسین و من النساء فاطمه
امى فنحن اهله و لحمه و دمه و نحن منه و هو منا». (۸)
۳ ـ در کلام امام حسین بن على علیهالسلام
در جریان مراسم حج و در صحراى منى امام حسینبن علىبنىهاشم و بزرگان از اصحاب رسولخدا را جمع کرد و در اثنا خطبهاى که خواند از آنان در مورد فضائل پدرش علىبن ابىطالب اقرار گرفت. در این خطبه مفصل نیز به واقعه مباهله و حضور على و همسرش فاطمه و دو فرزندش اشاره شده است و چنین آمده است: قال انشدکم الله أ تعلمون ان رسولاللهصلى الله علیه وآله وسلم حین دعا النصارى من اهل نجران الى المباهله لم یأت إلا به و بصاحبته و إبنیه؟ قالوا اللهم نعم. (۹)
۴ ـ در کلام امام صادق علیهالسلام
ابوجعفر احول از امام صادقعلیه السلام نقل مىکند که به آن حضرت برخى
از امورى را که مردم در حق آنها منکرند گفتم. حضرت فرمود بدانان بگو که
قریش مىگفتند ما آن «اولوالقربى» هستیم که غنیمت براى آنهاست. (۱۰) سپس
[در پاسخ ]بدین منکرین گفته شد که رسولخدا در روز بدر براى جنگ جز اهل بیت
خویش را حاضر نکرد و به هنگام مباهله [که انتظار مىرفت عذاب بر یکى از دو
طرف نازل شود] على و حسن و حسین و فاطمه سلامالله علیهم اجمعین را آورد.
پس آیا براى آنها [یعنى اهل بیت که در بدر و در مباهله حاضر بودند] تلخى و
براى اینها [یعنى قریش ]شیرینى باشد. (۱۱)
نکته قابل توجه در این روایت آن است که حضور اهل بیت در واقعه مباهله به مانند حضور خویشان رسولخدا در بدر دانسته شده است.
۵ ـ در کلام امام موسى بن جعفر علیهالسلام
در گفتگوى هارون الرشید با موسىبن جعفرعلیه السلام آمده است که هارون پرسید چرا شیعیان شما از تعبیرشان در مورد شما به «یابن رسولالله» دست برنمىدارند در حالى که شما فرزند على و فاطمه هستید و فاطمه ظرف تولد فرزند بود. در واقع فرزند به پدر منسوب مىگردد نه مادر. آن حضرت پس از استشهاد به آیه ۸۴ سوره انعام (و وهبنا له اسحق و یعقوب کلا هدینا و نوحا...) اضافه فرمودند که همه امت اسلام از نیکوکار و بدکار اتفاق دارند که چون آن شخص نجرانى را پیغمبر به مباهله فراخواند در کساء او جز على و فاطمه و حسن و حسین کس دیگرى نبود و خداوند فرمود «فمن حاجک فیه من بعد…» پس تأویل «ابنائنا» حسن و حسین و تأویل «نسائنا» فاطمه و تأویل «انفسنا» علىبن ابىطالب بود. (۱۲)
۶ ـ در کلام امام علىبن موسى الرضاعلیه السلام
چون حضرت رضاعلیه السلام در مجلس مأمون عباسى حاضر شد مأمون از او
سؤالاتى کرد و حضرت یکایک پاسخ مىداد. تا سخن بدینجا رسید که مأمون پرسید
آیا خداوند در جایى از قرآن «اصطفاء» را تفسیر کرده است؟ آن حضرت در پاسخ
فرمود خداوند اصطفاء عترت را در دوازده موضع از کتاب خویش بیان فرموده است.
سپس آن حضرت در بیان سومین موضع فرمودند: در واقعه مباهله که آیه شریفه
«فمن حاجک فیه من بعد…» نازل شد، پیامبر خدا، على و حسن و حسین و فاطمه
(سلامالله علیهم اجمعین) را احضار کرد و جان آنها را قرین جان خود قرار
داد. پس آیا مىدانید معناى «وانفسنا و انفسکم»
چیست؟ علماى مجلس گفتند مراد از آن نفس پیامبر خدا است. آن حضرت فرمود به
غلط افتادید. خداوند در «انفسنا» نفس علىعلیه السلام را قصد کرده است و
دال بر این امر سخن پیغمبر خداست که فرمود «لتنتهین بنو ولیعه او لأبعثن الیهم رجلا کنفسى یعنى علىبن ابىطالب» و این خصوصیتى است که پیش از این و پس از این هیچکس بدان نخواهد رسید زیرا آن حضرت نفس على را همانند نفس خود قرار داد. (۱۳)
در روایت دیگرى آمده است که مأمون روزى به امام رضاعلیه السلام گفت
بزرگترین فضیلتى را که براى امیرالمؤمنین است و قرآن بر آن دلالت دارد براى
من بگو. حضرت فرمود فضیلت او در مباهله است که در آیه شریفه «فمن حاجک فیه من بعد ماجاءک...»
اشاره شده است. آنگاه رسولخدا حسن و حسین را فراخواند پس آنها دو پسر او
بودند و فاطمه را خواند پس او در موضع «نساءه» است و امیرالمؤمنین را خواند
پس به حکم خداوند عزوجل او نفس رسولخدا است و چون هیچکس از مردمان بالاتر
و برتر از رسولخدا نیست پس به حکم الهى باید هیچکس برتر و بالاتر از نفس
رسولخدا نباشد. مأمون گفت مگر نه این است که خداوند «ابناء» را به لفظ جمع
آورده و رسولخدا تنها دو پسرش را فراخواند و «نساء» را به لفظ جمع آورد،
در حالى که رسولخدا فقط دخترش را آورد پس چرا جایز نباشد که آن حضرت از
نفس خودش دعوت بکند نه از دیگرى بنابراین فضلى را که براى امیرالمؤمنین
مىگویى ثابت نیست. امام هشتم در پاسخ فرمود آنچه گفتى صحیح نیست زیرا داعى
باید غیر از خودش را دعوت کند، چنان که آمر باید به غیر خودش دستور بدهد و
صحیح نیست که رسولخدا در حقیقت خودش را دعوت کند چنان که نمىتواند به
حقیقت آمر به نفس خود باشد و هرگاه ثابت شود که رسولخدا در مباهله هیچکس
جز امیرالمؤمنین را نخوانده است، ثابت مىشود که او نفس رسولخدا است که
خداوند در کتابش بدو نظر داشته و در قرآنش بدو حکم کرده است. (۱۴)
و نیز از جمله مناظرات آن حضرت با مأمون آوردهاند که مأمون به آن حضرت گفت
چه دلیلى بر خلافت جد شما [علىبن ابىطالب] است؟ حضرت فرمود «انفسنا» پس
مأمون گفت «لولا نسائنا» پس حضرت فرمود «لولا ابنائنا» آنگاه مأمون ساکت
شد. (۱۵) شرح مفاد این حدیث در تفسیر آیه مباهله گذشت.
استناد به واقعه مباهله در کلام سعدبن ابى وقاص
از آنجا که گفتهاند «الفضل ماشهدت به الاعداء »مىتوان حدیث سعد را دلیلى قاطع و دندانشکن بر منکرین حضور اهل بیت در صحنه مباهله دانست چرا که منابع متعدد شیعه و سنى نقل کردهاند که معاویهبن ابىسفیان به سعد گفت چه چیز جلودار تو است که ابوتراب را دشنام نمىگویى؟ سعد گفت هرگاه به یاد سه چیزى که رسولخدا در حق او گفت مىافتم هرگز اجازه دشنام گویى به او را بهخود نمىدهم. اگر یکى از آنها براى من بود از شتران سرخ مو برایم دوستداشتنىتر بود. [اول آن که] چون در یکى از جنگها رسولخدا على را به جاى خویش در شهر باقى گذاشت على گفت، آیا مرا همراه زنان و کودکان در شهر مىگذارى؟ پس رسولخدا بدو گفت آیا راضى نمىشوى که نسبت به من منزلتى چون منزلت هارون نسبت به موسى داشته باشى جز آن که بعد از من نبوتى نیست و [دوم آن که] از رسولخدا شنیدم که در روز جنگ خیبر فرمود هر آینه پرچم را به دست مردى مىدهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند. پس آن حضرت فرمود على را نزد من بخوانید على را آوردند در حالى که چشم درد داشت پس رسولخدا از آب دهان خود به چشم او کشید و خوب شد و آنگاه پرچم را بدو سپرد و [سوم آن که] چون این آیه «فقل تعالوا ندع ابناءنا...» نازل شد رسولخدا على و فاطمه و حسن و حسین را فراخواند و فرمود «اللهم هولاء اهلى» و در روایتى دیگر از سعد نقل شده است که رسولخدا فرمود «ان هولاء اهل بیتى». (۱۶)